من آن غريبه ي ديروز آشناي امروز و فراموش شده ي فردايم
در آشنايي امروز مي نويسم تا در فراموشي فردا يادم کني.
براي سالها مي نويسم ...
سالها بعد که چشمان توعاشق مي شوند ...
افسوس که قصه ي مادر بزرگ درست بود...
که هميشه يکي بود يکي نبود

پی نوشت:
نگاهم کرد پنداشتم دوستم دارد
نگاهم کرد در نگاهش هزاران شوق عشق را خواندم
نگاهم کرد دل به او بستم
نگاهم کرد اما بعد ها فهميدم فقط نگاه مي کرد...
..................
یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست و یاد گرفتم هر چه عا شق تری ، تنهاتری
نظرات شما عزیزان:
|